سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد دادم ب خودم غصه تراشی نکنم

برای نماز رفتم صحن انقلاب و دقیقا نشستم جلوی پنجره فولاد و زل زده بودم به صحنه زیبایی که جلوم بود. گنبد وگلدستش کنار هم دیده می شد پرتو های نور هم مثل وقتایی که از چشمات داره اشک میاد برق می زدن وحس وحال خوبی بهت می داد همین طوری نشته بودم و به همه این زیبایی ها خیره شده بودم که یه دفعه صدای گریه یه بچه پیچید تو

گوشم.(آخی گم شدی کوچولو؟!) این حرفی بود که چشام به چشماش زد و جواب شنید: آره . عیب نداره گریه نکن منم گم شدم خیلی وقته که گم شدم اومدم این جا تا پیدا شم بیا تو هم بشین کنار من و به این منظره زیبا نگاه کن! اونوقت دیگه گریه نمی کنی مثل من.

یه دفعه یه صدا اومد زهرا جان کجا بودی مادر نگرانت شدم دختر و در آغوش کشید و یه عالمه بوسش کرد. هی خدا یا پس من کی پیدا می شم؟ شاید منم باید گریه کنم؟نسیم خنکی به گونه هام می خرد و انگار که من و ناز می کرد یه جورایی دل داریم می داد.

سرم و گذاشتم رو زانو هام و شروع کردم به گریه کردن که یه دفعه صدای دل نشین نقاره خونه نوید پیدا شدنم رو می داد و بعدش هم اذان...

سرم و بلند کردم و به آسمان نگاه کردم چقدر شب های حرمت دل نشین است....

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن: همه را دعا کردم قدم به قدمش یاد آور خاطراتم بود. مشهد سال 90-89


نوشته شده در شنبه 90/6/19ساعت 9:49 عصر توسط زینب السادات میرامین محمدی نظرات ( ) |


Design By : Pichak